سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

راهی نمانده است به جز پرکشیدنم...
بی بال مانده باز خیال پریدنم... .
.
نشکفته بال و پر به سر شانه های من ...
از این قفس به دور تن خود تنیدنم...
.
آغوش بسته است به رویم اقاقیا
راضی است آسمان به همین دانه چیدنم...
.
مانند جغد شوم میان خرابه ها
پرهیز میکنند همه از شنیدنم...
.
شاید خدا به یمن قدوم مبارکم
اندوه آفریده پس از آفریدنم...
.
شکر خدا که گاه کلاغی خبررسان
در انتظار مرگ میاید به دیدنم

ر. ابوترابی


نوشته شده در چهارشنبه 95/6/3ساعت 7:11 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |


در میان اشک هایم ساده میخندانیم
نور میپاشی به چشمم هر زمان بارانیم
.
شانه هایت ...شانه هایت خاک باران خورده اند...
همنشینی با من و با گریه ی پنهانیم

چشم هایم بیت غمگینی پر از آرایه اند...
دل خوشم گاهی مرا در خلوتت میخوانی ام... .

اشک شوقم، روزگاری مانده ام در انتظار
میشود روزی مرا بر گونه ات بنشانی ام؟
.
بی تو در این سرنوشت انفرادی مانده ام
تا ابد در پیله های سنگی ام زندانی ام
.
با در و دیوار از دلتنگی ام گفتم ولی
هرکسی دیده ست پچ پچ کرده :شاید جانی ام....
.
عکس،نامه،دستخط،دیوار،باران،پنجره
جای تو خالیست در این حجم سرگردانی ام..
.
دوستت دارم پناه روزهای بی کسی
آه اغوشت چه دور افتاده از حیرانی ام... .

هرکجایی باز کن اغوش و چترت را ببند
باز هم بارانی ام
بارانی ام
بارانی ا م

 

ر. ابوترابی


نوشته شده در چهارشنبه 95/6/3ساعت 7:10 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

کاش میشد برات غزل هامو پریشون بکنم
واژه واژه عشقمو نم نم بارون بکنم
بریزه روی سرت شبنم گریه های من
تا تورو به این غم شبونه مهمون بکنم
.
کاش میشد دستامو تا آخر دنیا ببرم
کاش میشد بال بزنم تا هر جا هستی بپرم
برسم به شاخه ی بلند شونه های تو
موهای سبز قشنگت بریزه روی سرم
.
کاش میشد آینه بشم تا که بشینی روبه روم
صورتت مثل یه نقاشی بیفته روی بوم
با خودت حرف بزنی تا من صداتو بشنوم
با خودت گریه کنی بریزه بغضت تو گلوم
.
کاش میشد شعر بشم لالایی شبات بشم
تا به خونه برسم کلاغ قصه هات بشم
کاش هزار تا قلب دیگه ام خدا بهم میداد
تا بتونم همه ی زندگیمو فدات بشم
.
میبینی آرزوهام داره به ابرا میرسه
هق هق ترانه هام به گوش دنیا میرسه
نمیدونم این شب بلند بی ستاره مون
کی میخواد تموم بشه...به صبح فردا میرسه ؟

ر. ابوترابی


نوشته شده در چهارشنبه 95/6/3ساعت 7:8 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

همه ی جاده ابر باریده ست
کسی از این سفر خوشی دیده است ؟
لحظه هایی که سخت میگذرد ...
سفر بی تو مثل تبعید است


نوشته شده در جمعه 95/2/3ساعت 11:55 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

به تو افتاد نگاه دلم و مات شدم
یک نظر دیدم و یک عمر مجازات شدم
راه دادی و به سمت تو براه افتادم
عاقبت وارد این دار مکافات شدم


نوشته شده در جمعه 95/2/3ساعت 11:54 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

شب

چکمه ی سرباز بیرحمیست

بر سینه ی تنهایی زن ها . . .


نوشته شده در جمعه 95/2/3ساعت 11:52 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

گفته بودی عاقبت،این عشق ، مال ماست...نه؟
شاید آن روز مبادامان همین فرداست... نه ؟
دوست دارم تلخی این دوری بی وقفه را...
دور بودن بهتر از هرگز نبودن هاست... نه ؟
در خیالاتم همیشه دوست میداری مرا...
این خیال خام ...حق این زن تنهاست ... نه ؟
مرگ یک پایان شیرین است بعد از این فراق...
آتش دوزخ گلستان تر ازین دنیاست ...نه؟
بعد تو دست از خیال زنده بودن میکشم...
بعد من چه ؟ بعد من هم زندگی زیباست ..نه؟
بغض داری بغض دارم بغض دارد اسمان...
اشک ها از پشت لبخند ترم...پیداست ..نه ؟
ما دوتا را زندگی از سهم هم کم کرده است...
آه ... این دل بیقراری ...حاصل منهاست...نه ؟
من که عادت داده ام تنهایی ام را با خودم...
شاید اصلا فکر برگشت تو بی معناست...نه ؟....
کاش میشد ،بی تو هم این زندگی را کش دهم...
کاش میشد...انتظارم از خودم بالاست... نه؟
میروی لبخند هایت را هم از لب میبری...
در میان سینه ی تنگ تو هم غوغاست .... نه؟
ر.ابوترابی


نوشته شده در جمعه 95/2/3ساعت 11:50 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

درد است بین ثانیه ها زوزه میکشد
مرگ است دور بستر من پرسه میزند
بغض است بین سینه ی من ناله میکند
اشک است روی گونه ی من بوسه میزند
خواب است چشم خیس مرا باز میکند
آه است  شعله می کشد و تاب میخورد
سوز است استخوان مرا تیرمیزند
غم از از کنار چشم ترم آب میخورد
هوهوی باد ساز مرا کوک میکند
گرد و غبار دور سرم چرخ میزند
پرده ، کتاب ، میز،قلم، صندلی ، زمین
دارد تمام دور و برم چرخ میزند
ماه است بین پنجره ها راه میرود
شعر است ذره ذره مرا آب میکند
بیدار مانده ام که نًمیرم ...نمیشود...
گهواره های مرگ مرا خواب میکند

ر. ابوترابی


نوشته شده در جمعه 95/2/3ساعت 11:48 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

تویی که فکر رفتنی...منم که خیره مانده ام
منی که اشک شوق روی گونه ام نشانده ام.
هوایی حرم شدی به شوق پرکشیدنت
کبوتران عشق را از این قفس پرانده ام
برای دل بریدن از تو این زن غریب را
هزار بار بین قتلگاه و تل دوانده ام
مرا به جایگاه همسر وهب رسانده ای
تورا به آرزوی لحظه لحظه ات رسانده ام
نگاه کن چگونه این دل همیشه تنگ را
به قدر راه خانه تا دمشق گسترانده ام
نشد پدر شوی برو...نشد که مادری کنم ...
ولی ز طعم مادری به کام خود چشانده ام
خیال میکنم که در خرابه های سوریه
هزار دانه دختر سه ساله پرورانده ام...
توعهد کرده ای که پابه پایم عاشقی کنی
ببین به پای عهد های تو چه خوب مانده ام
فرشته ها به رفتن تو خیره مانده اند و من
هزار بار زیر لب وان یکاد خوانده ام

ر. ابوترابی


نوشته شده در پنج شنبه 94/11/8ساعت 11:9 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

روزها برای رفتنند
شب برای ماندن همیشه است
شب پر از خیال هرشب است
شب کلیشه است
شب نه حرف تازه ایست
نه راه بهتری
شب تویی
میرسی و حس و حال روز رامیبری
تو محال هرشبی
تو همان خیال کال هرشبی
باز میرسی
باز
اشک در می آوری

ر.ابوترابی


نوشته شده در پنج شنبه 94/11/8ساعت 11:7 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

   1   2   3      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت